سبو بشکن که آبی نه سبویی

ز جو بگذر که دریایی نه جویی

سفر کن از من و مایی که مایی

گذر کن از تو و اویی که اویی

چرا چون آس گر خود نگردی

چو آب آشفته سرگردان  چو جویی

پشیمانی بود در هرزه گردی

پریشانی بود در سو به سویی

تو باری از خود اندر خود سفر کن

به گرد عالم اندر چند پویی

که را می پرسی؟ از خود وانپرسی؟

که را گم کردی؟ آخر نگویی؟

ز خود او را طلب هرگز نکردی

اگر  چه سالها در جستجویی

کلاه فقر را بر سر نیابی

مگر وقتی که ترک سر بگویی

تو یکرو  شو چو آیینه که طومار

سیه رو گردد آخر از دو رویی

نصیب ای مغربی از خوان وصلش

نیابی تا که دست از خود نشویی


شمس مغربی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها