با شعرا



یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست

نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست

می بری دل ز کف شیر شکاران جهان

شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست

لاله ای را نتوان یافت درین سبز چمن

که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست

هر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید

آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست

چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست

گردنی نیست که در حلقه ر تو نیست

چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست

نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست

گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز

مژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیست

نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست

دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟

هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد

شیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیست

دامن حسن تو از دیده ما پاکترست

گل شبنم زده در عرصه گار تو نیست

گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور

سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی

هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟

چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟

پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب

گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست

صائب تبریزی


بارالها…

از کوی تو بیرون نشود

پای خیالم

نکند فرق به حالم

چه برانی،

چه بخوانی…

چه به اوجم برسانی

چه به خاکم بکشانی…

نه من آنم که برنجم

نه تو آنی که برانی

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد…

نروم باز به جایی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی


 به غیر از تو نخواهم

چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا, نیست پناهی

»خواجه عبدالله انصاری


همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر

به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون

چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل

به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان

که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد


مولانا


مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش

نه از یک سوی میبینم که میبینم ز هر سویش

کشد هردم مرا سویی کمند زلف مهرویی

که اندر  هر سر مویی نمیبینم  بجز مویش

ندانم چشم جادویش چه افسون خواند بر چشمم

که در چشمم  نمی آید به غیر از چشم جادویش

از آن  درابروی خوبان نظر پیوسته می دارم

که درابروی هر مه رو نمیبینم  جز ابرویش

درختان جمله در رقصند و در وجدند  و درحالت

مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش

به پیش مغربی هر ذره  زان رو مشرقی باشد

که از هر ذره  خورشیدی نماید پرتو رویش


شمس مغربی


گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود

یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود

آخر ای خاتم جمشید همایون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

عقلم از خانه به در رفت و گر می این است

دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود

صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود

خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت

حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود


حافظ


سبو بشکن که آبی نه سبویی

ز جو بگذر که دریایی نه جویی

سفر کن از من و مایی که مایی

گذر کن از تو و اویی که اویی

چرا چون آس گر خود نگردی

چو آب آشفته سرگردان  چو جویی

پشیمانی بود در هرزه گردی

پریشانی بود در سو به سویی

تو باری از خود اندر خود سفر کن

به گرد عالم اندر چند پویی

که را می پرسی؟ از خود وانپرسی؟

که را گم کردی؟ آخر نگویی؟

ز خود او را طلب هرگز نکردی

اگر  چه سالها در جستجویی

کلاه فقر را بر سر نیابی

مگر وقتی که ترک سر بگویی

تو یکرو  شو چو آیینه که طومار

سیه رو گردد آخر از دو رویی

نصیب ای مغربی از خوان وصلش

نیابی تا که دست از خود نشویی


شمس مغربی


سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در

جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی


حافظ


مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سماکش کشش لیلا برد

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صهبا زکجا بود مگر دست که بود
که به یک جلوه دل و دین زهمه یکجا برد

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که درین بزم بگردید و دل شیدا برد

خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد


علامه طباطبایی (ره)


ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را


مولانا


در هزاران جام گوناگون٬ شرابی بیش نیست

گر چه بسیارند انجم ٬آفتابی بیش نیست

گر چه برخیزد ز آب بحر موجی بی شمار

کثرت اندر موج باشد٬ لیکن آبی بیش نیست

چون خطابی کرد با خود گشت پیدا کاینات

علت ایجاد عالم پس خطابی بیش نیست

یک سخن پرسید از خود در جهان جان ودل

جمله ء ارواح را زآن رو جوابی بیش نیست

گرچه بسیاری درین معنی کتب مسطور شد

جمله را خواندیم  حرفی از کتابی بیش نیست

ای که عالم را وجود و آبرویی مینهی

دربیابان  عدم عالم سرابی بیش نیست

چیست عالم ای که میپرسی نشان و نام او

بر محیط هستی مطلق  حبابی بیش نیست

ای که هستی  تو آمد روی دلبر را نقاب

برفکن از روی دلبر چون نقابی بیش نیست

مغربی آمد حجاب راه جان مغربی

در گذر از وی٬ چه شد٬ آخر حجابی بیشت نیست


شمس مغربی


اگر بینی در این دیوان اشعار
خرابات و خراباتی و خَمّار

بت و ر و تسبیح و چلیپا
مغ و ترسا و گبر و دیر و مینا

شراب و شاهد و شمع و شبستان
خروش بربط و آواز مستان

می و میخانه و رند خرابات
حریف و ساقی مرد مناجات

نوای ارغنون و ناله‌ء نِی
صبوح و مجلس و جام پیاپی

خم و جام و سبوی می فروشی
حریفی کردن اندر باده نوشی


ز مسجد سوی میخانه دویدن
در آنجا مدتی چند آرمیدن

خط و خال و قد وبالا و ابرو
عذار و عارض و رخسار و گیسو

لب و دندان و چشم و شوخ سر مست
سرو پا و میان و پنجه و دست

مشو زینهار از این گفتار در تاب
برو مقصود از این گفتار در یاب

مپیچ اندر سروپای عبارت
اگر هستی ز ارباب اشارت

نظر را نغز کن تا نغز بینی
گذر از پوست کن تا مغز بینی

نظر گر بر نداری از ظواهر
کجا گردی ز ارباب سرائر

چو هر یک را از این الفاظ جانی است
به زیر هر یک از این‌ها جهانی است

تو جانش را طلب از جسم بگذر
مسمی جوی باش از اسم بگذر

فرو نگذار چیزی از دقایق
که تا باشی ز اصحاب حقایق


شمس مغربی


مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد


ماه فروماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد

وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت

لیلهٔ اسری شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد

وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند

پیش دو ابروی چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی‌گیرد از خیال محمد

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد بس است و آل محمد


عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طریقت به مقام مگسی

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ

یسر الله طریقا بک یا ملتمسی


وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی

بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت

ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

سعدی


آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد

وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو

ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها

آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته

در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن

گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد

تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا

آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد

والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد


اگر عالم همه پرخار باشد

دل عاشق همه گار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون

جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق

لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست

که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها

که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد

حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند

که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را

نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش

که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند

اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق

که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی

دلی کو مست و بس هشیار باشد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

دفتر اول مثنوی معنوی


بشنو ای محبوب 

که مقصود آفرینش تویی 
نقطه مرکز و محیط کائنات تویی 
آن مشیت و فرمان 
که بین آسمان و زمین در حرکت است تویی 
بسیط و مرکب تویی 
من ادراک را در تو آفریدم 
تا آیینه دیدارمن باشد 
اگر مرا ادراک کنی خود را نیز در خواهی یافت 
اما اگر در سودای خود باشی 
طمع مدار که هرگز با ادراک نفس خود مرا ادراک کنی 
تو به چشم من توانی دید، مرا و خود را 
و به چشم خود نخواهی دید ،مرا و خود را 
ای محبوب 
چه بسیار که تو را خواندم وتو آوای من نشنیدی 
چه بسیار که جمال خود را بر تو نمودم 
و تو رؤیت نکردی 
چه بسیار خود راچون رایحه ای خوش در عالم پخش کردم 
ومشام تو آن را احساس نکرد 
پس خود را چون طعامی در خوان هستی نهادم 
وتو از آن تناول نکردی و نچشیدی 
چرانمی توانی در لمس اشیا مرا احساس کنی 
و در شامۀ گل سرخ مرا ببویی 
چرا مرا نمی بینی 
چرا مرا نمی شنوی 
چرا ، آخر چرا؟ 
من از هر لذتی برای تو برترم 
من از هر آرزویی مطلوب ترم 
و از هر جمال زیباترم 
زیبا منم ، ملیح و جذاب منم 
مرا دوست بدار 
و غیر مرا دوست مدار 
به من بیندیش و در سودای من باش 
در سودای دیگری مباش 
مرا در آغوش گیر 
مرا ببوس 
که وصالی چون وصال من نخواهی یافت 
دیگران همه تو رابه خاطر خود دوست دارند 
و من تو را به خاطر خودت دوست دارم 
و تو از من می گریزی، 
ای محبوب 
تو با من در عشق ، مصاف انصاف نتوانی داد 
زیرا اگر تو قدمی به من نزدیک شوی 
من صد گام به تو نزدیک خواهم شد 
من از نفس به تو نزدیک ترم 
من از جان و نفَس به تو نزدیک ترم 
غیر از من کیست که با تو چنین رفتار کند 
مرا بر تو غیرت است 
و دوست ندارم که تو را نزد غیر ببینم 
حتی نخواهم که تو با خود باشی 
نزد من باش تا نزد تو باشم 
و چنان نزد من باش که از آن بی خبر باشی 
ای محبوب 
بیا تا پیش رویم به سوی وصال 
اگر بر سر راه وصال ، فراق را یافتیم 
طعم فراق را به او خواهیم چشاند 
ای معشوق بیا دست در دست هم نهیم 
و به پیشگاه آن حقیقت لایزال رویم 
تا او میان ما حکمی جاودانه کند 
و ما را صلح و آشتی دهد 
آشتی پس از قهر 
آه که چیزی لذت بخش تر از این در جهان نیست 
نشستن در کنار یار 
و با هم سخن گفتن. 
شعر از محی الدین عربی – کتاب التجلیات 

ترجمه حسین الهی قمشه ای


ای رفته به چوگان قضا همچون گوی

چپ می رو و راست می رو و هیچ مگوی

کانکس که تو را فکنده اندر تک و پوی

او داند و او داند و او داند و اوی

***

با تو به خرابات اگر گویم راز
به زانکه به محراب کنم بی تو نماز
ای اول و ای آخر خلقان همه تو
خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز

***

می خور که زدل قلت و کثرت ببرد
اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد

***

از درس وعلوم جمله بگریزی به
واندر سرزلف دلبر آویزی به
زآن پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون قرابه در قدح ریزی به

***

من بنده عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و صفای تو کجاست
برمن تو بهشت ار به طاعت بخشی
این مزد بود لطف وعطای تو کجاست
***
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندراو حیرانیم

***

مگذار که غصه در کنارت گیرد
واندوه و ملال روزگارت گیرد
مگذار کتاب و لب جوی و لب کشت
زان پیش که خاک در کنارت گیرد
***
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
ناگاه منادیی برآید ز کمین
کای بی خبران: راه نه آن است و نه این

***

می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی همدم و بی رفیق و بی مونس و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت

***

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
***
بازی بودم پریدم از عالم راز
تا بو که رسم من از نشیبی به فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که بیامدم برون رفتم باز


بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم


عقل بند ره روانست ای پسر

بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب

راه از این هر سه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی

این یقین هم در گمانست ای پسر

مرد کو از خود نرفت او مرد نیست

عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

سینه خود را هدف کن پیش دوست

هین که تیرش در کمانست ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد

در جبینش صد نشانست ای پسر

عشق کار نازکان نرم نیست

عشق کار پهلوانست ای پسر

هر کی او مر عاشقان را بنده شد

خسرو و صاحب قرانست ای پسر

عشق را از کس مپرس از عشق پرس

عشق ابر درفشانست ای پسر

ترجمانی منش محتاج نیست

عشق خود را ترجمانست ای پسر

گر روی بر آسمان هفتمین

عشق نیردبانست ای پسر

هر کجا که کاروانی می‌رود

عشق قبله کاروانست ای پسر

این جهان از عشق تا نفریبدت

کاین جهان از تو جهانست ای پسر

هین دهان بربند و خامش چون صدف

کاین زبانت خصم جانست ای پسر

شمس تبریز آمد و جان شادمان

چونک با شمسش قرانست ای پسر


اى شاهد جان باز آ، در غیب جهان کم زن
نقش رخ زیبا را، در پرده عالم زن

راز ابدیت را، در پردهْ نهان گردان
یا رخ به جهان بنما وز سرّ ازل دم زن


اوضاع جهان بنگر، در هم شده چون زلفت
بر نظم جهان دستى، بر طرّه پر خم زن

چون دلبر آفاقى، مشکن صف دلها را
چون کعبه عشّاقى حرفى ز صفا هم زن

از ابلق نُه گردون، جولان به جهان تا کى
زان موکب ازرق سوز، بر اشهب و ادهم زن

مانند خلیل اى جان، آتشکده گلشن کن
بازار صنم بشکن، راه بت اعظم زن

هم شعله موسى را، در وادى طور افروز
هم سرّ مسیحا، را بر سینه مریم زن

چون خسرو امکانى، بر کشور گردون تاز
چون پرتو سبحانى، بر عرش معظم زن

لاهوت مسیحا را، محو رخ زیبا کن
وآشوب کلیسا را، زین معجزه بر هم زن

هم قصّه ى حسنت را، بر خیل ملایک گو
هم شعله ى عشقت را، بر خرمن آدم زن

حال دل مشتاقان، با سانحه‏اى خوش کن
فال دل بدنامان، بر بارقه غم زن

صد قافله دل گم شد، در هر خم گیسویت
دستى پى دلجویى، بر گیسوى پر خم زن

موجى ز یم جودت، بر سبطى و قبطى ریز
هنگامه ى فرعونان، بر آتش از آن بم زن

حالى که رقیبانت، مَستند ز چشمانت
زابروى کمان تیرى، بر سینه ى ما هم زن

ناز تو و شوق ما، بگذشت ز حد جانا
زان عشوه ى پنهانى، راه دل ما کم زن

زخمى که (الهى) راست، در سینه ز هجرانت
تا چند نمک پاشى، رحمى کن و مرهم زن

مهدی الهی قمشه ای


 ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی . . . حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی . . . من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم . . . وین نداند که من از بهر عشق تو، زادم

نغمهء بلبل شیراز نرفته است ز یادم . . . دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه . . . مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه . . . ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت . . . عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت . . . عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان . . . کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان . . . حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی

گِرد گارِ رخ تست غبار خط ریحان . . . چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان . . . آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم . . . همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم . . . گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن . . . دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن . . . شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان . . . که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان . . . کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند . . . دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند . . . پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد . . . نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد . . . سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی


هر شب به گردون می رسد فریاد یا رب یا ربم

کز سوز عشقت دلبرا پیوسته در تاب و تبم

چون مرغ حق شب تا سحر می نالم از سوز جگر

شاید که یار آید ز در یا جان شیرین بر لبم

بی رویت ای خورشید جان تاریک می بینم جهان

گویی برفت از آسمان مهر و مه و روز و شبم

بی پرده رخ بنما شبی ای مهر زرین پرده ام

بی غمزه از ما دل ستان ای ماه سیمین غبغبم

هی نیکی آید یا بدی شادم که ایزد خواهدی

روشن شود گر اخترم یا تیره ماه نخشبم

مهدی الهی قمشه ای


ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق

بگو از می به جز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

مولانا


نگارا مردگان از جان چه دانند

کلاغان قدر تابستان چه دانند

بر بیگانگان تا چند باشی

بیا جان قدر تو ایشان چه دانند

بپوشان قد خوبت را از ایشان

که کوران سرو در بستان چه دانند

خرامان جانب میدان خویش آ

مباش آن جا خران میدان چه دانند

بزن چوگان خود را بر در ما

که خامان لطف آن چوگان چه دانند

بهل ویرانه بر جغدان منکر

که جغدان شهر آبادان چه دانند

چه دانند ملک دل را تن پرستان

گدایان طبع سلطانان چه دانند

یکی مشتی از این بی‌دست و بی‌پا

حدیث رستم دستان چه دانند

مولانا


دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یا رب به یادش آور درویش پروریدن


چرخ با این اختران ، نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان بااصل خود یکتاستی
این سخن را در نیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصراستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارض استی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دائم زنده و برپاستی
هر چه عارض باشد او را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدو گویاستی

ادامه مطلب


آن دلبر عیار جگرخواره ما کو

آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو

بی‌صورت او مجلس ما را نمکی نیست

آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو

باریک شده‌ست از غم او ماه فلک نیز

آن زهره بابهره سیاره ما کو

پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت

آن رشک چه بابل سحاره ما کو

موسی که در این خشک بیابان به عصایی

صد چشمه روان کرد از این خاره ما کو

جان همچو مسیحی است به گهواره قالب

آن مریم بندنده گهواره ما کو

لوامه و اماره بجنگند شب و روز

جنگ افکن لوامه و اماره ما کو

ما مشت گلی در کف قدرت متقلب

از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو

شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست

و اندر پی او آن دل آواره ما کو

مولانا


در هر روز شعبان در وقت زوال [وقت ظهر شرعى] و در شب نیمه آن این صلوات را که از حضرت زین العابدین علیه السّلام روایت شده بخواند:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعِ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفِ الْمَلائِکَةِ وَ مَعْدِنِ الْعِلْمِ وَ أَهْلِ بَیْتِ الْوَحْیِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْفُلْکِ الْجَارِیَةِ فِی اللُّجَجِ الْغَامِرَةِ یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَهَا وَ یَغْرَقُ مَنْ تَرَکَهَا الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مَارِقٌ وَ الْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زَاهِقٌ وَ اللازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْکَهْفِ الْحَصِینِ وَ غِیَاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکِینِ وَ مَلْجَإِ الْهَارِبِینَ وَ عِصْمَةِ الْمُعْتَصِمِینَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلاةً کَثِیرَةً تَکُونُ لَهُمْ رِضًى وَ لِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَدَاءً وَ قَضَاءً بِحَوْلٍ مِنْکَ وَ قُوَّةٍ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبِینَ الْأَبْرَارِ الْأَخْیَارِ الَّذِینَ أَوْجَبْتَ حُقُوقَهُمْ وَ فَرَضْتَ طَاعَتَهُمْ وَ وِلایَتَهُمْ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اعْمُرْ قَلْبِی بِطَاعَتِکَ وَ لا تُخْزِنِی بِمَعْصِیَتِکَ وَ ارْزُقْنِی مُوَاسَاةَ مَنْ قَتَّرْتَ عَلَیْهِ مِنْ رِزْقِکَ،


خدایا! بر محمّد و مخاندان محمد درود فرست، درخت نبوت، و جایگاه رسالت، و محل آمد و شد فرشتگان، و معدن دانش، و خانواده وحى، خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، کشتى روان در اقیانوس هاى عمیق، هرکه به آن توسّل جوید ایمنى یابد، و هرکه آن را رها کند غرق شود، پیش افتاده از آنها از دین خارج است و عقب مانده از آنان نابود اس، و همراه آنان ملحق به حق است. خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، پناهگاه محکم، و فریادرس بیچارگان درمانده، و پناه گریختگان، و دستاویز استوار براى چنگ اندازان، خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، درودى که براى آنان موجب خشنودى، و براى ما مایه اداکردن و بجا آوردن حق محمّد و خاندان محمّد باشد، به حول و نیرویت اى پروردگار جهانیان.
خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن پاکان و نیکان و خوبان، که حقوقشان را بر همه واجب کردى، و پیروى و و لایتشان را بر همگان فرض نمودى. خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، و دلم را با طاعتت آباد کن، و به نافرمانى از خود رسوایم مساز، و همیارى با آن که رزقت را بر او تنگ گرفتى،


بِمَا وَسَّعْتَ عَلَیَّ مِنْ فَضْلِکَ وَ نَشَرْتَ عَلَیَّ مِنْ عَدْلِکَ وَ أَحْیَیْتَنِی تَحْتَ ظِلِّکَ وَ هَذَا شَهْرُ نَبِیِّکَ سَیِّدِ رُسُلِکَ شَعْبَانُ الَّذِی حَفَفْتَهُ مِنْکَ بِالرَّحْمَةِ وَ الرِّضْوَانِ الَّذِی کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ [سَلَّمَ ] یَدْأَبُ فِی صِیَامِهِ وَ قِیَامِهِ فِی لَیَالِیهِ وَ أَیَّامِهِ بُخُوعا لَکَ فِی إِکْرَامِهِ وَ إِعْظَامِهِ إِلَى مَحَلِّ حِمَامِهِ اللَّهُمَّ فَأَعِنَّا عَلَى الاسْتِنَانِ بِسُنَّتِهِ فِیهِ وَ نَیْلِ الشَّفَاعَةِ لَدَیْهِ اللَّهُمَّ وَ اجْعَلْهُ لِی شَفِیعا مُشَفَّعا وَ طَرِیقا إِلَیْکَ مَهْیَعا وَ اجْعَلْنِی لَهُ مُتَّبِعا حَتَّى أَلْقَاکَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ عَنِّی رَاضِیا وَ عَنْ ذُنُوبِی غَاضِیا قَدْ أَوْجَبْتَ لِی مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَ الرِّضْوَانَ وَ أَنْزَلْتَنِی دَارَ الْقَرَارِ وَ مَحَلَّ الْأَخْیَارِ.


به مدد آنچه از فضلت بر من وسعت دادى، و از عدلت بر من گستردى، و مرا در سایه رحمتت زنده داشتى روزى من فرما، این است ماه پیامبرت، آن سرور فرستادگان، شعبانى که آن را به رحمت و رضوانت پوشاندى، ماهى که رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد) در روزه دارى و بپادارى عبادت در شب ها و روزهایش، تا هنگام مرگ، با تمام توان کوشش مى کرد، تنها براى فروتنى در برابرت و گرامى داشت ماه شعبان، خدایا! ما را در این ماه به پیروى از روشش، و رسیدن به شفاعتش یارى فرما، خدایا! او را برا من شفیعى با شفاعت پذیرفته، و راهى روشن به سویت قرار ده، و ما را پیرو او گردان، تا آنگاه که تو را در قیامت دیدار کنم، درحالیکه از من خشنود باشى، و از گناهانم چشم پوشى، و رحمت و رضوانت را بر من واجب نموده و مرا در بهشت و جایگاه خوبان درآورده باشى.

دانلود صلوات شعبانیه با صدای قهار
حجم: 1.08 مگابایت
توضیحات: صلوات شعبانیه پخش شده از تلویزیون


در هر روز شعبان در وقت زوال [وقت ظهر شرعى] و در شب نیمه آن این صلوات را که از حضرت زین العابدین علیه السّلام روایت شده بخواند:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعِ الرِّسَالَةِ

ادامه مطلب


در روزگار عشق و عهد نوجوانی

خوش بود ما را با بتان عیش نهانی

بُد محفلی با دوستان دور از رقیبان

در محفلی رشک بهشت جاودانی

خوبان به کار داستانی مست و بی باک

ما عاشقان سرگرم کار جان فشانی

مطرب عراقی لحن و ساقی ماه شامی

می همچو اشک چشم عاشق ارغوانی

شب از فراز کوه مه را سیم پاشی

روز از خلال ابر خور را زر فشانی

باد صبا از لطف یزدان داشت فرمان

تا در چمن گردد به رسم دشتبانی

مهدی الهی قمشه ای


آسوده دلان را غم شوریده سران نیست

این طایفه را غصه رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگویید

هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحبنظران نیست

ای همسفران باری اگر هست ببندید

این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان، از بر احباب چو رفتیم
چشمی زپی قافله ما، نگران نیست

ای بیثمران سرو شما سبز بمانید
مقبول ، بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر ، اهل ت چه نشینند
میخانه دگر جایگه، فتنه گران نیست

وحشی بافقی


یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد

اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

جان و تنم بخست او شیشه من شکست او

گردن من به بست او تا به چه کار می‌کشد

شست ویم چو ماهیان جانب خشک می‌برد

دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران

ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد

رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد


چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند

نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند

بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند

بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند

چونک ستاره دلم با مه تو قران کند

اه که فلک چه لطف‌ها از تو بر این زمین کند

باده به دست ساقیت گرد جهان همی‌رود

آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند

گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند

غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این کند

از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند

چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند

جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان

چرخ از این ز کین من هر طرفی کمین کند

دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من

زانک مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند

سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق

در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند


بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود


گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است



لب فرو بند از طعام و از شراب 
سوی خوان آسمانی کن شتاب 

دم به دم بر آسمان می‌دار امید 
در هوای آسمان رقصان چو بید

دم به دم از آسمان می‌آیدت 
آب و آتش رزق می‌افزایدت

گر ترا آنجا برد نبود عجب 
منگر اندر عجز و بنگر در طلب

کین طلب در تو گروگان خداست 
زانک هر طالب به مطلوبی سزاست

جهد کن تا این طلب افزون شود 
تا دلت زین چاه تن بیرون شود 

خلق گوید مرد مسکین آن فلان 
تو بگویی زنده‌ام ای غافلان

گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است 
هشت جنت در دلم بشکفته است

جان چو خفته در گل و نسرین بود 
چه غمست ار تن در آن سرگین بود

جان خفته چه خبر دارد ز تن 
کو به گلشن خفت یا در گولخن

می‌زند جان در جهان آبگون 
نعره یا لیت قومی یعلمون 


گر نخواهد زیست جان بی این بدن 
پس فلک ایوان کی خواهد بدن

گر نخواهد بی بدن جان تو زیست 
فی السماء رزقکم روزی کیست


لب فرو بند از طعام و از شراب  
سوی خوان آسمانی کن شتاب  

دم به دم بر آسمان می‌دار امید  
در هوای آسمان رقصان چو بید


امام خمینی:

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم         

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و ِ اناالحق بزدم            

همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار، فکنده‌است به جانم شرری              

که به جان آمدم و شهرهٔ بازار شدم
در میخانه گشایید به رویم، شب و روز             

که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامهٔ زهد و ریا کندم و بر تن کردم                 

خرقهٔ پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد                  

از دم رِند می‌آلوده، مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم                       

من که با دست بت میکده بیدار شدم

آیت الله ای در پاسخ به غزل امام خمینی:

تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی

تو طبیب همه‌ای از چه تو بیمار شدی

تو که فارغ شده بودی ز همه کان و مکان
دار منصور بریدی همه تن‌دار شدی

عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی

مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی

خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته دربار تو هشیار شدی

واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی

یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی»


گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف

گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند

خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است

در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است

ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو

کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید

کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو

لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی

از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو

هست طومار دل من به درازی ابد

برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت

که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو


گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

دیده بخت به افسانه او شد در خواب

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم

چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید

با که گویم که بگوید سخنی با یارم

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا

بجز از خاک درش با که بود بازارم


آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود


ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها